جدول جو
جدول جو

معنی محل یافتن - جستجوی لغت در جدول جو

محل یافتن
(شَ اَ کَ دَ)
مقام و رتبه ومنزلت پیدا کردن. رجوع به این ترکیب ذیل محل شود
لغت نامه دهخدا
محل یافتن
مقام و رتبه و منزلت پیدا کردن
تصویری از محل یافتن
تصویر محل یافتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمال یافتن
تصویر کمال یافتن
به کمال رسیدن، کامل شدن، ترقی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ گَ دی دَ)
شفا یافتن. تندرست شدن. بی آهو گشتن:
زآنکه صحت یافت از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب درست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شَ پَ / پِ دَ)
فرصت یافتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). میدان یافتن. جولانگاه یافتن: اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه). شبهت نکرد که دشمنی تقبیح صورتی کرده است یا حاسدی مجال فسادی یافته است. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 330).
تو نیکو روش باش تا بد سگال
به نقص تو گفتن نیابد مجال.
(گلستان).
مجال سخن تا نیابی مگوی
چو میدان نبینی نگه دار گوی.
سعدی.
فراق دوست چنان سخت نیست بر دل من
که دشمنان که به فرصت بیافتند مجال.
سعدی.
علی الخصوص که سعدی مجال مدح تو یافت
حقیقتی است که ذکرش مع الزمان ماند.
سعدی.
افتاده در زبان خلایق حدیث من
با توبه یک حدیث مجالی نیافته.
سعدی.
من نمی یابم مجال ای دوستان
گرچه او دارد جمالی بس جمیل.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ دَ)
لذاذه. (از منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (دهار) (زوزنی). لذاذ. (از منتهی الارب). لذه. (دهار) (ترجمان القرآن). لذت. (تاج المصادر بیهقی). استلذاذ. (دهار) (زوزنی). التذاذ. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تلذذ. ملتذ شدن. لذاذت. لذت بردن. مزه بردن:
بخورد و بر او آفرین کرد سخت
مزه یافت از خوردنش نیکبخت.
فردوسی.
و رجوع به مزه بردن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ خوَرْ / خُرْ دَ)
اجر و پاداش یافتن. پاداش نیک دریافتن:
تو گر دادگر باشی و پاک رای
همی مزد یابی به دیگر سرای.
فردوسی.
اگر به کرم قدم رنجه فرمائی مزد یابی. (گلستان). رجوع به مزد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ گَ تَ)
بکمال رسیدن. ترقی کردن. (فرهنگ فارسی معین). کمال گرفتن. کامل شدن. به حد کمال و تمامیت رسیدن: بر همه خلق مضمون آن را ظاهرساز تا فاش شود و همه جاگفته شود و کمال یابد خوشحالی و راحت میان مردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). چون این عالم کمال یافت... نوبت به فرجۀ هوا و آتش رسید. (چهارمقاله، از فرهنگ فارسی معین).
بحمداﷲ که با قدر بلندش
کمالی در نیابد جز سپندش.
نظامی.
یافت اندرعهد او ایمان کمال
نیست برتر از کمال الا زوال.
عطار.
ملک از خردمندان جمال گیرد و دین ازپرهیزکاران کمال یابد. (گلستان چ مظاهر مصفا ص 124).
زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته.
سعدی.
و رجوع به کمال گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
انجام گرفتن. به مرحله درآمدن. بار آمدن. پرورده شدن. درست شدن. رجوع به عمل یافته شود
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ تَ)
شرمسار یافتن. خجلت کشیده یافتن. شرم زده یافتن. شرمگین یافتن. خجل دیدن:
چوخسرو را بخواهش گرم دل یافت
مروت را در آن بازی خجل یافت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بِ رُ شِ کَ بَ دَ)
رخنه یافتن. (یادداشت بخط مؤلف) ، اختلال پیدا کردن. تباهی یافتن. (از یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
یاری یافتن، نیروی پشتیبان یافتن کمک یافتن یاری یافتن: فزودن آتش را حدی و نهایتی نباشد که از آن نگذرد و چندانکه مدد یابد همی فزاید، کمک نظامی یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجال یافتن
تصویر مجال یافتن
فرصت یافتن، جولانگاه یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمال یافتن
تصویر کمال یافتن
رسا گشتن پیش رفتن بکمال رسیدن ترقی کردن: (چون این عالم کمال یافت... نوبت بفرجه هوا و آتش رسید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صحت یافتن
تصویر صحت یافتن
بهبودی یافتن تندرست گشتن شفا یافتن تندرست شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمول یافتن
تصویر تمول یافتن
مال یافتن ثروت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
متحول شدن، دگرگون شدن، تغییر یافتن، تحول پیدا کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرصت کردن، فرصت به دست آوردن، وقت کردن، موقعیت به چنگ آوردن، امکان یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موجودی داشتن، اعتبار داشتن، جا داشتن، مورد داشتن، تناسب داشتن، مناسب بودن، فرصت داشتن، مجال داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمک گرفتن، کمک دریافت کردن
متضاد: کمک کردن، مدددادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد