فرصت یافتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). میدان یافتن. جولانگاه یافتن: اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه). شبهت نکرد که دشمنی تقبیح صورتی کرده است یا حاسدی مجال فسادی یافته است. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 330). تو نیکو روش باش تا بد سگال به نقص تو گفتن نیابد مجال. (گلستان). مجال سخن تا نیابی مگوی چو میدان نبینی نگه دار گوی. سعدی. فراق دوست چنان سخت نیست بر دل من که دشمنان که به فرصت بیافتند مجال. سعدی. علی الخصوص که سعدی مجال مدح تو یافت حقیقتی است که ذکرش مع الزمان ماند. سعدی. افتاده در زبان خلایق حدیث من با توبه یک حدیث مجالی نیافته. سعدی. من نمی یابم مجال ای دوستان گرچه او دارد جمالی بس جمیل. حافظ
فرصت یافتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). میدان یافتن. جولانگاه یافتن: اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه). شبهت نکرد که دشمنی تقبیح صورتی کرده است یا حاسدی مجال فسادی یافته است. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 330). تو نیکو روش باش تا بد سگال به نقص تو گفتن نیابد مجال. (گلستان). مجال سخن تا نیابی مگوی چو میدان نبینی نگه دار گوی. سعدی. فراق دوست چنان سخت نیست بر دل من که دشمنان که به فرصت بیافتند مجال. سعدی. علی الخصوص که سعدی مجال مدح تو یافت حقیقتی است که ذکرش مع الزمان ماند. سعدی. افتاده در زبان خلایق حدیث من با توبه یک حدیث مجالی نیافته. سعدی. من نمی یابم مجال ای دوستان گرچه او دارد جمالی بس جمیل. حافظ
لذاذه. (از منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (دهار) (زوزنی). لذاذ. (از منتهی الارب). لذه. (دهار) (ترجمان القرآن). لذت. (تاج المصادر بیهقی). استلذاذ. (دهار) (زوزنی). التذاذ. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تلذذ. ملتذ شدن. لذاذت. لذت بردن. مزه بردن: بخورد و بر او آفرین کرد سخت مزه یافت از خوردنش نیکبخت. فردوسی. و رجوع به مزه بردن شود
لذاذه. (از منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (دهار) (زوزنی). لذاذ. (از منتهی الارب). لذه. (دهار) (ترجمان القرآن). لذت. (تاج المصادر بیهقی). استلذاذ. (دهار) (زوزنی). التذاذ. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تلذذ. مُلتذ شدن. لذاذت. لذت بردن. مزه بردن: بخورد و بر او آفرین کرد سخت مزه یافت از خوردنش نیکبخت. فردوسی. و رجوع به مزه بردن شود
اجر و پاداش یافتن. پاداش نیک دریافتن: تو گر دادگر باشی و پاک رای همی مزد یابی به دیگر سرای. فردوسی. اگر به کرم قدم رنجه فرمائی مزد یابی. (گلستان). رجوع به مزد شود
اجر و پاداش یافتن. پاداش نیک دریافتن: تو گر دادگر باشی و پاک رای همی مزد یابی به دیگر سرای. فردوسی. اگر به کرم قدم رنجه فرمائی مزد یابی. (گلستان). رجوع به مزد شود
بکمال رسیدن. ترقی کردن. (فرهنگ فارسی معین). کمال گرفتن. کامل شدن. به حد کمال و تمامیت رسیدن: بر همه خلق مضمون آن را ظاهرساز تا فاش شود و همه جاگفته شود و کمال یابد خوشحالی و راحت میان مردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). چون این عالم کمال یافت... نوبت به فرجۀ هوا و آتش رسید. (چهارمقاله، از فرهنگ فارسی معین). بحمداﷲ که با قدر بلندش کمالی در نیابد جز سپندش. نظامی. یافت اندرعهد او ایمان کمال نیست برتر از کمال الا زوال. عطار. ملک از خردمندان جمال گیرد و دین ازپرهیزکاران کمال یابد. (گلستان چ مظاهر مصفا ص 124). زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت عمرم زوال یافت کمالی نیافته. سعدی. و رجوع به کمال گرفتن شود
بکمال رسیدن. ترقی کردن. (فرهنگ فارسی معین). کمال گرفتن. کامل شدن. به حد کمال و تمامیت رسیدن: بر همه خلق مضمون آن را ظاهرساز تا فاش شود و همه جاگفته شود و کمال یابد خوشحالی و راحت میان مردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). چون این عالم کمال یافت... نوبت به فرجۀ هوا و آتش رسید. (چهارمقاله، از فرهنگ فارسی معین). بحمداﷲ که با قدر بلندش کمالی در نیابد جز سپندش. نظامی. یافت اندرعهد او ایمان کمال نیست برتر از کمال الا زوال. عطار. ملک از خردمندان جمال گیرد و دین ازپرهیزکاران کمال یابد. (گلستان چ مظاهر مصفا ص 124). زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت عمرم زوال یافت کمالی نیافته. سعدی. و رجوع به کمال گرفتن شود